گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
تاریخ تمدن - عصر ناپلئون
فصل هفدهم
III - از کارتونهای سیاسی تا دورنماهای کانستبل


در مدت بیست سال جنگ، صدها نقاش انگلیسی تلاش کرده بودند تا با تابلوهای خود خانواده هایشان را تغذیه و رؤیاهایشان را اقناع کنند. کاریکاتوریستها که روزنامه ها و مجلات را

با کارتونهای نشانگر اوضاع زمانه پر می کردند، ازنظر پاداش مالی و شهرت ازاینان کمتر نبودند. وجود ناپلئون برای این نابغه های جنی و شیطان صفت، برکتی محسوب می شد تا هر روز دربارة این «دو پاره استخوان»- یا بنا بر تعبیر روزنامة مورنینگ پست، این «دو رگة مدیترانه ای» - تصاویر هزل آمیز بکشند. این تصاویر فکاهی و طنزآلود چند آمپول تقویت کننده ای در بازوی «کوششهای جنگی» همراه با فرسودگی انگلستان بود و نیشهای خود غرور امپراطور خشم آلود و رنجیده را می آزرد.
بزرگترین این کاریکاتوریستها که قلمشان چون سوزن جراحان طب سوزنی اثر می کرد، تامس رولاندسن (1756 – 1827) بود. پدرش مردی ثروتمند و علاقه مند به قمار و شرط بندی بود. از همان کودکی استعداد وی در طراحی مورد تشویق قرار گرفت. پس از تحصیل در آکادمی سلطنتی هنر، در مدرسة نقاشی «آکادمی روایال» پاریس ثبت نام کرد و مدتی به تحصیل در آنجا مشغول شد. آنگاه به انگلستان بازگشت، و خیلی زود طرحهایش تحسین همگان را برانگیخت. زمانی رسید که پدرش همة ثروت خود را در قمار از کف داد و پسر را تهیدست بر جای گذاشت؛ ولی طولی نکشید که یک عمة مقیم فرانسه به داداش رسید و مبلغ000’35 لیره برایش فرستاد. رولاندسن که بدین ترتیب از نظر مالی خاطری آسوده یافته بود، از آن پس هم خویش را مصروف آن داشت که ابتذالات و ریاکاریهای زمانه اش را در کاریکاتورهایش با تازیانة طنز و هزل بکوبد. از جمله کاریکاتوری کشید که دوشسی دست یک قصاب را می بوسد تا به خاطر رأی آن قصاب از او تشکر کرده باشد. در کاریکاتور دیگری مردی فربه را نشان می دهد که خوکی را به عنوان عشریه از یک روستایی مفلوک و نیمه گرسنه دریافت می دارد. کاریکاتور سومی، گروهی از افسران نیروی دریایی را نشان می دهد که در ساحل، سر در پی روسپیها گذارده اند. رولاندسن همچنان به فعالیت هنریش ادامه داد و یک رشته تصاویر گسترده و پرماجرا کشید که از آن میان می توان از باغهای واکسهال و خوشیهای باث نام برد. یک رشته از کاریکاتورهای شادی انگیزش که در سراسر کشور شهرت و محبوبیتی به هم رسانید، تحت عنوان سیرو سیاحتهای دکتر سینتاکس به صورت پاورقی منتشر می شد. خشم هنرمند نسبت به سیاست پیشگان، لاف زنان و کودنهای جامعه اش او را بدانجا کشانید که دستخوش مبالغه و زیاده رویهایی شود – مبالغه هایی که البته در عالم کاریکاتور بخشودنی است. بسیاری از آثارش در این دوره در وضعی بود که باید آنها را مستهجن نامید. طنز رولاندسن در این دوران، شفقت درمانبخش خود را از دست داده بود و کارهای آخرین وی انباشته از نکوهش و تحقیر نژاد آدمی بود، چنانکه گفتی هرگز یک مادر مهربان یا یک انسان بخشنده و با گذشت پا بر این کرة خاک نگذاشته است.
مشهورتر و مقبولتر از این هنرمند، جیمزگیلری (1757 – 1815) بود. مردم بر دکه های کتابفروشی با یکدیگرگلاویز می شدند تا هر چه زودتر نسخه ای از کارتونهایش را، به محض

انتشار، به چنگ آورند. او نیز نظیر رولاندسن به تحصیل در آکادمی سلطنتی هنر پرداخت و به صورت هنرمندی قابل ازکار در آمد – هنرمندی که قوة تصور و تخیلی و قاد و دستی چیره و مطمئن داشت. او هنرش را تقریباً سراسر وقف خدمت به جنگ و پیروزی کشورش در مصاف علیه ناپلئون کرد. ناپلئون را به صورت مردی کوتاه قد و چاق، و ژوزفین را به شکل زنی سلیطه، با دهانی بی چفت و بست ترسیم می کرد. فاکس، شریدن، و هورن توک (از طرفداران انقلاب فرانسه) را به حالتی نشان می داد که در یک باشگاه لندن در التزام رکاب یک ژنرال انقلابی فاتح ایستاده بودند. نسخه های چاپ شدة این کاریکاتورها – که از نظر مضمون خام و ناشیانه ولی از نظر قالب بسیار استادانه بود، در سراسر کشورهای اروپایی دست به دست می گشت و در پایین آوردن ناپلئون از اریکة اقتدار، سهمی داشت. وی هفده روز قبل از جنگ واترلو درگذشت.
در نسل هنرمندان این دوره، شماری حکاکان زبردست نیز وجود داشتند،ولی از میان آنان، ویلیام بلیک چنان با قدرت و رسوخ حکاکی می کرد که گذشت زمان نتوانست نام او را به دست فراموشی بسپارد. او برای هنر خود شیوه های بدیعی پدید آورد و تا آنجا پیش رفت که کوشید متن و تصاویر کتاب را در صفحات مسین حک کند تا دیگر نیازی به حروف چاپ نباشد و همان صفحة حکاکی شده در چاپخانه به کار آید. ولی قلم او از حکاکیش پیشی گرفت و سرانجام، هنرش به صورت شعر تجلی پیدا کرد.
او یک هنرمند عصیانگر بود زیرا که از فقر خود احساس بیزاری داشت؛ آکادمی سلطنتی هنر از شناختن حکاکان به عنوان هنرمند یا حتی افزارمند اجتناب می ورزید، و اجازه نمی داد آثار حکاکان در نمایشگاهها راه یابد و در معرض تماشا گذارده شود. ویلیام بلیک با همة وجودش، دستورهای امر و نهی آمیز آکادمی را در مورد رعایت قواعد و سنتها و آداب خاص هنر رد می کرد. در سال 1808 خود رساله ای نوشت: «در انگلستان وقتی پای تحقیق در باب هنرمندی به میان می آید صحبت از آن نیست که آن شخص استعداد و نبوغی دارد بلکه در این باره سخن می رود که وی تا چه اندازه آدمی منفعل و بی اراده، مصلحت اندیش، و یک حیوان سر به راه و گوش به فرمان عقاید نجبا دربارة هنر باشد. اگر آدمی با این اوصاف باشد آنگاه او را مرد خدا می انگارند و همه گونه حمایت و تکریمش می کنند؛ ولی اگر جز آن باشد باید رنج گرسنگی را بر جان تحمل کند.» خودش بارها به مرحلة گرسنگی رسید زیرا فقط پول بخور و نمیری از محل فروش طراحیها و حکاکیهایش به چنگ می آورد. همین آثار در لندن سال 1918 به مبلغ 000’110 دلار به فروش رفت. بیست و دو صفحه حکاکی وی که داستان مصایب ایوب پیامبر را بر آنها نشان می داد بین سالهای 1823 تا 1825، هفته ای دولیره نصیبش می ساخت و از گرسنگی و نابودی محفوظش می داشت. همین مجموعه در سال 1907 به بهای 600’5 لیره به جان پیرپونت مورگن فروخته شد و اکنون در زمرة زیباترین و استادانه ترین آثار در



<618.jpg>
حکاکی: ناپلئون اول (1807)


تاریخ هنر حکاکی به شمار می رود.
بلیک آمیزة بغرنجی از یک کافر و یک پیرایشگر (پیوریتن)، از یک هنرمند کلاسیک و یک استاد رمانتیک بود. با همة وجودش مجذوب و اسیر پیکره های میکلانژ و نقاشیهای وی بر سقف نمازخانة سیستین بود. او نیز شکوه و فرهی بدن تندرست و شاداب آدمی را دریافته بود. در یکی از حکاکیهایش، به سال 1780، به نام روزخوش، تحسین خود را از کمال بدن آدمی به صورت جوانی نشان می دهد که تن او را جامه ای شفاف و ظریف پوشانده و شور و سرزندگی در سراپای وی متجلی است. امور جنسی در هنر وی فقط سهم کوچکی دارد، در اشعارش به لختی قاطعتر مشهود می شود، و در زندگی شخصی خودش به صورتی متعادل. همسری مهربان و شفیق داشت که وفاداری را برای وی تحمل پذیر می ساخت. طرحهای بلیک در آغاز کاملا در سبک کلاسیک بود بدان سان که خط را برتر از رنگ و قالب را والاتر از جولان تخیل می انگاشت؛ اما بتدریج که سال عمرش فزونی یافت و علاقه اش نسبت به عهد قدیم عمیقتر شد، به قلمش رخصت داد تا در پهنة خلق تصاویر تخیلی جولان دهد – تصاویری که بدنشان کاملا پوشیده بود و در چهره هایشان معماهای حیات شیار انداخته بود.
در سالهای آخر عمرش، هفت قطعه حکاکی برای مصور ساختن اثر جاودانی دانته آفرید. ساعاتی که در بستر مرگ بود (سال 1827) حکاکی دیگری که آخرین اثرش محسوب می شد از خداوند پرداخت که عنوانش روز ازل بود و خداوند را در حال آفرینش جهان نشان می داد. از لحاظ قدرت تخیل و تصور فراتر از حد طبیعی و نیز به خاطر ظرافت و چیره دستی وی در نقش آفرینی بود که یک نسل بعد از در گذشتش، پیشرو مسلم مکتب « پیش از رافائلیان»1 شناخته شد. در این کتاب باز هم با او برخورد خواهیم داشت.
در این دوران، در میان نقاشان، پرسشی حیاتی، که گاهی شامل تدارک آب و نانشان نیز می شد، این بود: تا چه حد باید خودشان را با نظر و ذوق و سلیقة استادان آکادمی وفق دهند؟ برخی از استادان آکادمی بهترین آثار نقاشی را آثاری دانستند که موضوعشان از رویدادهای تاریخی گرفته شده باشد. و نقاش شخصیتهای مشهور را در لحظه های حساس و فراموش نشدنی تاریخ ترسیم کند. استادان دیگر، صورتسازی را به عنوان وسیلة قابل تحسین می انگاشتند که می توانست شخصیتها را بکاود و درونشان را برروی پرده آشکار سازد. آنها این هنر را وسیلة خوش آمدن و تقرب به نجبا و بزرگزادگانی تلقی می کردند که می خواستند در پرده های رنگ روغن جاودان بمانند. عده ای انگشت شمار از استادان آکادمی تابلوهای مجسم سازندة صحنه های عادی زندگی




<619.jpg>
حکاکی از روی عکسی که به کمک نور خورشید بر صفحة فلزی انداخته شده است: کاخ ورسای (آرشیو بتمان)

1. Pre-Raphaelite School ، انجمنی از گروهی نقاشان که در سال 1848 تأسیس شد تا هنرمندان را تشویق کند به سبک قبل از دوران رافائل رو آورند. ـ م.

را تأیید می کردند، زیرا آنها را مظهر زندگی تودة مردم می دانستند. کمتر از همه، پرده های دورنما و منظره مقبولیت می یافت، و به همین سبب کانستبل که سخت شیفتة دورنماسازی بود ناگزیر شد تا پنجاه و سه سالگی، یعنی زمانی که عضویت کامل آکادمی به وی اعطا شد، رنج ناشناخته ماندن و مورد بی مهری قرارگرفتن را تحمل کند.
سرجاشوا رنلدز در سال 1792 بدرود زندگی گفت و آکادمی سلطنتی هنر برای ریاست خود یک امریکایی مقیم لندن را بنام بنجمین وست برگزید. این شخص که در شهر سپرینگفیلد ایالت پنسیلوانیا به سال 1738 متولد شده بود، از همان نوجوانی چنان استعداد و هنرمندی از خود نشان داد که همسایگان سخاوتمند او را برای تحصیل به فیلادلفیا فرستادند و از آنجا روانة ایتالیایش ساختند. وست، پس از آنکه سنتهای کلاسیک را در گالریها و ویرانه های آثار باستانی کاملا جذب کرد، به سال 1763 به لندن رفت. در آنجا چندین تصویر از بزرگزادگان کشید که عطایی وافر نصیبش ساخت و مورد تقرب جورج سوم واقع شد. از آن زمان به تصویر پرده های نشان دهندة موضوعاتی تاریخی همت گماشت، از جمله پردة مرگ ژنرال وولف، یعنی مردی که کانادا را از چنگ فرانسویان و مونکالم1 به در آورده بود. این تصویر در سال 1771 به پایان رسید، و دیدار آن موجب وحشت و رمیدن استادان آکادمی شد، زیرا هنرمند چهره های معاصر را در جامه های باب روز همان زمان ترسیم کرده بود؛ ولی استادان سالخورده تر اذعان کردند که یک نیم قاره (کانادا) ارزش آن را دارد که در برابر چهره های شلوار پوش تابلو با تواضع و کرنش سرفرود آوردند.
امریکایی دیگری به نام جان سینگلتن کاپلی که در سال 1738 در نزدیکی بستن به دنیا آمده بود، به خاطر ترسیم تمثالهایی از جان هنکوک، سمیوئل ادمز و خانوادة کاپلی شهرتی به چنگ آورد. در سال 1775 به لندن رفت و بزودی تا ترسیم تابلو مشهورش به نام مرگ چتم در سال 1779 به اوج شهرت و محبوبیت رسید. این هنرمند امریکایی برای آنکه از به کمال مطلوب رسانی چهره های تاریخی در سبک نئوکلاسیک اجتناب ورزد، پرده هایش را با واقعپردازی آمیخته با شهامت و صراحتی می پرداخت که گر چه استادان آکادمی را ناخوشایند می افتاد، در نقاشی انگلستان انقلابی پدید آورد.
آموزش در آکادمی سلطنتی توسط هنرمند دیگری از اهالی زوریخ به نام یوهان هاینریش فوسلی ادامه یافت. وی در سال 1764 در بیست وسه سالگی با نام هنری فیوزلی در لندن مستقر گشت. رنلدز او را تشویق کرد (1770) تا برای مدت هشت سال به ایتالیا برود و در آنجا به تحصیل ادامه دهد. وی شیفتة آن بود که تخیلات خود را در زمینه های تازه و ابتکاری به

1. Montcalm ، فرمانده نیروی فرانسویان در کانادا، که در 1759 از نیروی انگلیسیها به فرماندهی ج. وولف، در دشت آبراهام شکست خورد و، در نتیجه، کانادا به تصرف امپراطوری بریتانیا درآمد. ـ م.

جولان درآورد؛ از این رو مدلها و معیارهای کلاسیک نتوانست او را اقناع کند. لاجرم، زمانی که به لندن بازگشت، خاطر برخی از «زیبایان خفته» را با تابلو کابوس خود (1781) مشوش و ناآسوده ساخت. در این تابلو، هنرمند زن جوان و زیبارویی را نشان می دهد که در عالم رؤیا می بیند دیوی زشت رو به او نزدیک می شود. (یک کپیه از این تابلو در اطاق کار زیگموند فروید آویزان بود.) فیوزلی علی رغم میل خویش و مشرب آمیخته با طنز و استهزایش، به استادی آکادمی سلطنتی برگزیده شد و در آنجا تعلیمات و سخنرانیهایش راه را برای تحول و روی آوری هنرمندان به رمانس و شیوة پیش از رافائلیان هموار ساخت.
دشواری امرار معاش از راه ترسیم طبیعت را می توان سرگذشت جان هاپنر (1758 – 1810) و جان کروم (1768 – 1821) جستجو کرد. هاپنر که عاشق دورنماها و چشم اندازهای طبیعت بود تا زمانی که به این عشق خود پایبند ماند، گرسنگی کشید؛ و فقط آن زمانی که به صورتسازی روی آورد، کارش رونق گرفت و در این کار تا آن حد پیش رفت که از نظر میزان دستمزد و شخصیتهایی که در کارگاهش برابر او می نشستند تا تصویرشان را بنگارد، رقیب و همتای لارنس شد. نلسن از جمله کسانی بود که در برابرش نشست. ولینگتن و والتر سکات نیز چنین کردند، و نیز جمعی از لردان دیگر که چندان سرشناس نبودند. کاخ سنت جیمز اکنون با میراث هاپنر از غنایی فراوان برخوردار است. کروم در شهر زادگاهش، ناریچ، باقی ماند و تقریباً در سراسر پنجاه وسه سال عمر خویش در آنجا بود. مدتی به عنوان نقشنگار تابلوهای مغازه ها به کار مشغول شد، به مطالعة نقاشیهای هابما و دیگر استادان هلند پرداخت و از آنان آموخت چگونه صحنه های عادی و سادة زندگی روزانة مردم را عزیز بداند و قدر بشناسد. چون فقیرتر از آن بود که از عهدة سفر برآید، موضوع پرده هایش را در مناظر روستایی ناریچ جستجو می کرد. هم در آنجا چشم اندازی را یافت که آن را در زیباترین پردة دورنمای خویش تحت عنوان خلنگ زار کنام موشها جاودانی ساخت. هنر و فلسفه به چیزی برتر نیاز نداشتند.
سرتامس لارنس (1769 – 1830) نیز همان راه لذتبخش صورتسازی را دنبال کرد، او که فرزند یک مسافرخانه دار بود نتوانست از آموزش کافی برخوردار شود یا در هنرآموزی فرصتی دلخواه بیابد. مسلماً استادان آکادمی سلطنتی از اینکه خود را در برابر چنین آدمی می یافتند که بدون برخورداری از مکتب واستاد، آن چنان چیره دست گشته بود، چندان خوشدل نمی نمودند، زیرا می دیدند چگونه ضوابط مورد احترامشان نادیده انگاشته شده است. لارنس، استعداد و فراستی خداداد داشت: به محض آنکه تصویر یا چهره ای را می دید می توانست بی درنگ آن را روی کاغذ بیاورد- به هنگام کودکی، در بریستول، با مداد و در جوانی، در شهر باث، با مداد رنگی؛ و در سال 1786 که به لندن آمده بود برای اول بار به نقاشی با رنگ روغن پرداخت. شاید به خاطر جذابیت و نشاط و سرزندگی وی بود که همة قلبها و همة درها بر روی

او گشوده شد. درآن زمان که بیست سال بیشتر نداشت، به او مأموریت داده شد به کاخ وینزر برود و تمثال ملکه شارلت سوفیا1 را ترسیم کند. ملکه از چهره ای نیکو برخوردار نبود ولی نقاش جوان چنان با تدبیر و فراست از وی تصویری زیبا پدید آورد که در بیست ودوسالگی به عنوان عضو وابستة آکادمی سلطنتی منصوب شد، و وقتی به بیست وپنج سالگی رسید عضویت پیوسته و دایمی او در آکادمی مسجل بود. در آن زمان صدها نفر از سرشناسان و بزرگزادگان با یکدیگر از در رقابت در می آمدند تا فرصت نشستن در کارگاه وی را بیابند و به داشتن تمثالی اثر قلم موی هنرمند جوان مفتخر و شاد شوند. از پذیرفتن اندرز کرامول مبنی بر اینکه گندمه یا زگیل و چاه زنخدان چهرة اشخاص را در تابلوهایش نشان دهد امتناع ورزید، زیرا از کشیدن زگیل تصویری جالب پدید نمی آمد و صاحب تصویر در اعطای پاداش و دستمزد دستخوش تأمل و ملال می گشت. لارنس، چهرة هرکس را که در برابرش می نشست تا تصویرش را بپردازد مطبوعتر از آنچه بود ترسیم می کرد و آنان نیز طبعاً اعتراضی نمی کردند؛ و هرگاه موضوع تابلویش صورت بانویی بود که از حسن خداداد نصیب چندانی نداشت، هنرمند با ظرافت و هوشیاری خاصی آن کمبود را جبران می کرد؛ بدین ترتیب که چهره و اندام آن بانو را با پارچة بسیار لطیف نازکی می پوشانید، برایش دستهای مقبول و قشنگی می کشید و چشمانی جذاب و خوش حالت به او می بخشید؛ و از همه مهمتر، آنکه آن بانو را در حالتی بسیار جالب می نشانید تا صورتی که می سازد اثری نفیس و مقبول ازآب در آید. یک نمونه از کارهای جالب وی، چهرة جذاب و گیرایی است که در سال 1815 از نایب السلطنه ترسیم کرد. گاهی، نظیر تابلوی پینکی که اکنون زینت بخش گالری هانتینگتن است، نقاش موفق می شد جلوه ای دلپذیر از بوالهوسیها و تلون خاطر خود را به تماشاچیان بنماید. ولی در تمثالهایی که از مردها ترسیم کرده است متوجه می شویم که هنرمند نتوانسته است آن منش نیرومند و جذابی را که رنلدز در اشخاص موضوع تابلوهایش می یافت یا خود به آنان می بخشید، بیافریند. به هر حال لارنس، ثروت زیادی به چنگ آورد و آن را سخاوتمندانه بخشید؛ در دوران عمر خود از محبوبیت برخوردار بود. وقتی هم که درگذشت، مراسم تشییع جنازه اش تا کلیسای سنت پول با تشریفات با شکوهی به عمل آمد.
جان کانستبل (1776- 1837) در ترسیم چشم اندازها و دورنماها اصرار ورزید و پیگیری نشان داد و در نتیجه از استطاعتی برخوردار نشد و نتوانست قبل از چهلسالگی همسر اختیار کند. پدرش آسیابانی اهل ساسکس بود به استعداد و علاقة پسرش برای طراحی و نقاشی به دیدة اغماض می نگریست و حاضر شد هزینة دو سال تحصیل وی را در لندن تقبل کند: ولی پیشرفت جان کند بود. در سال 1797 احساس کرد که دیگر نمی تواند نیازمند به کمک مالی
---
1. Charlotte sophia (1744، 1818) ملکة همسر جورج سوم. در 1788 و 1810 که جورج به بیماری دماغی مبتلا بود، شارلت سرپرستی او را داشت. ـ م.

باقی بماند. به ساسکس بازگشت و در آسیاب پدرش به کار مشغول شد. در ساعات فراغت همچنان به نقاشی می پرداخت. چند نمونه از کارهایش را برای آکادمی سلطنتی فرستاد و در نتیجه به او پیشنهاد کردند وارد مدرسة نقاشی آنجا شود. بدین ترتیب در سال 1799 بار دیگر به لندن بازگشت در حالی که از کمک مالی والدینش برخوردار بود و بنجمین وست، رئیس آکادمی سلطنتی، او را تشویق می کرد. یکی از نقاشان همکارش، به نام ریچارد رنگل، در همان سال تمثال گیرا و مقبولی از او ترسیم کرد.
شاید جان کانستبل آثار وردزورث را که ضمن آن از زیبایی و شکوه مناظر پیرامون دریاچة ویندرمیر شمه ای بیان داشته بود خوانده بود زیرا او نیز خدا را در هر برگی می یافت. در سال 1806، به سیر و سیاحتی در منطقة دریاچه سرگرم شد ودر همانجا بود که به مطالعه در منظرة کوهستانهای پوشیده در ابر و مه و مزارع شاداب در زیر باران ریز و آرام پرداخت. وقتی به لندن بازگشت عزم خود را جزم کرده بود که زندگی خود را وقف نقاشی مناظر طبیعت کند. دربارة چشم اندازها و دورنماهایش می گفت امیدوار است بتواند در هر یک از آنها «یک لحظة کوتاه را در زمان گذران و شتابان وجودی جاودانی و آرام و ملایم بخشد.» در این حیص و بیص گاه به گاه سفارشهایی دریافت می کرد که هزینة غذا و مسکن وی را تأمین می ساخت. در سال 1811، سرانجام نخستین تابلو خود را که چون شاهکاری مسلم تل™ʠگشت پدید آورد- یعنی تابلو درة ددهام که چشم اندازی وسیع از ناحیة اسکس را در آفتاب نیمروز نشان می داد.
ظاهراً در همان سال، جان کانستبل عاشق و دلباΘʘɠدختری به نام ماریا بیکل شد. دخترک نگاههای عاشقانة هنرمند را با شوق و رغبت پاسخ داد ولی پدرش او را اҠسرفرود آوردن در برابر مردی که درآمدش آن چنان کم بود برحذر داشت. فقط پنج سال بعد وقتی که پدر کانستبل در گذشت و برای او میراثی باقی گذاشت، او توانست در خواستگاری خود اصرار ورزد. این بار پدر دختر رضایت داد. کانستبل موفق شد عروس دلخواه خویش را که با صرف مال ستانده بود به همراه خویش ببرد و درهمان زمان صورتی از همسر محبوبش بپردازد که اکنون روشنی بخش یکی از غرفه های «تیت گالری» لندن است. از آن پس، کانستبل به آفرینش زیباترین و نفیس ترین چشم اندازها و دورنماهایی پرداخت که در تاریخ نقاشی انگلستان به وجود آمده است. تابلوهای کانستبل از نظرشور و هیجان به پای آثار ترنر نمی رسد ولی وی با دقت و ریزه کاری عاشقانه ای که هر برگ را مورد تفقد قرار می دهد، آرامش و خرمی و غنای روستاهای انگلستان را جاودان ساخته است، و این حالت را به ذهن بیننده القا می کند. در آن دوران خوش و قرین باکامیابی، کانستبل یکایک تابلوهای مشهور خود: آسیاب فلتفرد (1817)، اسب سفید (1819)، گاری یونجه (1821)، کلیسای جامع سالزبری (1823) و مزرعة گندم (1826) را به آکادمی سلطنتی عرضه داشت. هریک از آن تابلوها شاهکاری بود که البته در آن زمان تحسین زیادی در استادان آکادمی بر نمی انگیخت.


<620.jpg>
جان کانستبل: گاری یونجه (1824) گالری ملی، لندن


در سال 1824، کانستبل تابلو گاری یونجه را بمحل نمایش در سالن پاریس فرستاد و در سال 1825، تابلو اسب سفید را در شهر لیل به تماشا گذارد. هر یک از این تابلوها موفق به دریافت مدال طلا شد و منتقدان فرانسوی کانستبل را به عنوان استادی مسلم ستودند. آکادمی سلطنتی در لندن، که در این میان ناگهان از خواب غفلت بیدار شده بود، سرانجام استاد را در سال 1829 به عضویت دائمی پذیرفت.
افتخار و پیروزی دیرتراز آن به شراغش آمد که بتواند از آن لذتی ببرد، زیرا در همان سال همسرش که مبتلا به بیماری سل بود و احتمالا در نتیجة استنشاق هوای دودآلود لندن بیماریش تشدید یافته بود، درگذشت. کانستبل به خلق شاهکارهایش ادامه داد و آثاری از قبیل مزرعه ای در دره و پل واترلو پدید آورد ولی تقریباً در همة آثار این دوره، یعنی دورة بعد از فقدان همسرش، رنگی پایا از غم و افسردگی نمودار است. کانستبل جامة سوگواری در مرگ همسرش را همچنان برتن داشت و سرانجام به مرگ ناگهانی درگذشت.